تاریخ انتشار :سه شنبه ۷ شهريور ۱۳۹۱ ساعت ۱۳:۳۹
«عبدالله بن خبّاب بن ارت» از طرف اميرالمومنين علي عليه السلام، والي منطقه اي بود. در مسير، خوارج او و همسر باردارش را به اسيري گرفتند و با خود راهي ساختند.
وقتي شمشيرت را دير فرود مي آوري!
به گزارش سرویس وبلاگستان حدیدنیوز؛ وحید یامین پور در آخرین به روزرسانی وبلاگ خود نوشته است:

«عبدالله بن خبّاب بن ارت» از طرف اميرالمومنين علي عليه السلام، والي منطقه اي بود. در مسير، خوارج او و همسر باردارش را به اسيري گرفتند و با خود راهي ساختند. 
در نزديكي مسير يكي از خوارج با شمشير ضربتي بر خوكي وارد كرد. ديگران سرزنشش كردند كه چرا چنين كردي درحاليكه آن خوك متعلق به يك غيرمسلمان اهل ذمه است پس بايد حلاليت بطلبي و او چنين كرد.
در ادامه مسير دانه ي خرمايي افتاده بود كه يكي از خوارج آنرا برداشت و در دهان گذاشت بلافاصله ديگران سرزنشش كردند كه چرا چنين كردي در حاليكه صاحب مال را نمي شناسي پس بلافاصله دانه ي خرما را از دهان بيرون افكند!
عبدالله بن خباب كه چنين پرهيزكاري از خوارج ديد گفت «نگراني برما نيست و بر ما ظلمي نخواهد رفت»
در نهايت عبدالله را نزد بزرگانشان بردند. پرسيدند نظرت درباره ي ابوبكر و عمر چيست و او از سر تقيه آن دو را تمجيد كرد. سپس پرسيدند درباره ي كفر علي سخن بگو. او امتناع كرد. پس او را در كنار نهر سر بريدند؛ آنگاه شكم زن حامله اش را دريدند و جنينش را بيرون آورده و سر از تنش جدا كردند!
يكي از بزرگان خوارج كه برايشان خطبه مي خواند مردي بود بنام : «ذوالثديه» مرحوم علامه ي عسكري در كتاب«نقش ائمه در احياي دين» به نقل از تاريخ ابن كثير نقل ميكند كه سالها پيشتر از خلافت اميرالمومنين عليه السلام، ذوالثديه به پيامبر صلي الله عليه و آله اهانتي كرد. پيامبر در ميان اصحاب پرسيد «چه كسي اين مرد را كه خود را بهتر از پيامبر خدا مي داند، مي كشد؟»
ابوبكر برخاست اما او را در حال نماز ديد؛ بازگشت و گفت: «دوست نداشتم او را در حال نماز بكشم و شما از كشتن نمازگزاران نهي كرده ايد!»
سپس عمر برخاست. او را در سجده ديد و بازگشت. پيامبر پرسيدند چه كردي؟ عمر پاسخ داد: «او را ديدم درحاليكه پيشاني اش را براي خدا بر زمين نهاده بود دوست نداشتم او را بكشم!»
سپس علي عليه السلام برخاست. پيامبر فرمود اگر به او برسي او را خواهي كشت. اما ذوالثديه گريخته بود. پيامبر فرمودند اگر –ذوالثديه- كشته مي شد؛ در امت من اختلاف نمي افتاد.
پ ن ۱: خوارج ماندند و ماندند و ماندند ... تا امروز؛ چون دو نفر زماني كه بايد كسي را مي كشتند، فرمان رسول خدا را بر زمين گذاشتند!
پ ن ۲: فكر كنم ربط ماجرا براي كساني كه با سلفي هاي شام آشنا هستند، روشن است.
پ ن ۳: عجب كتابي است اين كتاب مرحوم علامه عسكري. روحش شاد. نثارش فاتحه اي بخوانيد
پ ن ۴: از آنجا كه گوگل به هيچ وجه اجازه نمي ده نوت هاي من داغ بشن براي اطلاع ديگران مطلب را ريشير كنيد.
پ ن ۵: بعد از دو تا تيتر دلم راضي نشد. شما تيتر پيشنهاد بديد.
http://hadidnews.com/vdce.78wbjh8ow9bij.html
نام شما
آدرس ايميل شما