تاریخ انتشار :دوشنبه ۲۵ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۱۷:۳۵
حال و هوای غریبی دارد امروز حرم ثامن‌الحجج(ع)، مرد و زن، پیر و جوان، کودک و بزرگسال، همه و همه برای زیارت آقایشان از چهار گوشه عالم به حرمش پناه آورده‌اند.
به گزارش حدیدنیوز به نقل از تسنیم، امروز مشهد دوباره حال و هوای غریبی پیدا کرده و جای جای آن بوی رضا می‌دهد و باز هم تمام زمزمه‌ها یا ضامن آهو شده...



یا غریب الغربا، به راستی احساس غریبی به زائر تو هنگامی که پا به حریم قدسی‌ات می‌گذارد دست می‌دهد...او با دیدن گنبد طلا و گلدسته‌های بارگاه منورت بی اختیار دست بر سینه گذاشته و «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا» را زیر لب زمزمه می‌کند و برای شنیدن پاسخ تو تمام امید سراسر وجودش را پر می‌کند...



این روزها من نیز همراه با خیل زائرانت رو به سوی تو کرده‌ام تویی که شفیع مجاورانت هستی و هیچ دستی را خالی از آستانت بازنمی گردانی...



این بار نیز دوباره قصد زیارت کرده‌ام و پا به حرم تو می‌گذارم اما این بار تنها برای زیارت...تنها برای سبک شدن ذهنم از تمام مشغله‌های زندگی روزمره‌ام آمده‌ام...



این بار دوباره آمده‌ام تا تو را صدا کنم تا با دخیل بستن به پنجره فولادت مرا دوباره به خود آوری و سبک کنی ... آمده‌ام تا رهایم کنی از این فکر تنهایی...



نگاه تو تنها آرامش بخش دل بیقرار من است



به خوبی می‌دانم هر وقت دلم می‌گیرد یا گرهی به کارم می‌افتد و انبوهی از دغدغه‌ها در دلم هجوم می‌آورد رو به سوی تو می‌کنم... اما آیا تو به من نگاه می‌کنی یا نه... مولای من این را بدان نگاه تو تنها آرامش بخش دل بی‌قرار من است.



آری این بار نیز دوباره آمده‌ام تا در صحن و سرای حرمت بنشینم و حرف‌های ناگفته ام را بگویم شاید دوباره همچون گذشته کوله بارم سبک شود... من آمده‌ام تا همچون کبوترای حرمت مقیمت شوم...



چشمانم دوباره می‌چرخد و به گنبد و ایوان طلای تو می‌‌افتد، زمزمه‌ها را با لهجه‌ها و زبان‌های مختلف می‌شنوم و نمی‌فهمم چه می‌گویند اما می‌دانم همه آمده‌اند تا دستشان را بگیری و حاجت روا شوند.



بی اختیار دوباره بغض گلویم را می‌گیرد نمی‌دانم در میان این جمعیت آیا من نیز با این همه کوله بار گناه در پیش تو جایگاهی دارم...



آقا جان یادت هست همیشه از کودکی عاشق تو بودم اما در پیچ وخم روزگار بسیاری از چیزها فراموشم شد...حال دوباره من اینجا ایستاده‌ام، ابتدای راه تو، ابتدای راهی که انتهایش تو ایستاده‌ای...من آمده‌ام تا دوباره پناهم دهی...



حال که دوباره رو به آستانت می‌کنم تمام حرف‌های ناگفته‌ام تمام می‌شود انگار دیگر حرفی برای گفتن ندارم... انگار کسی تمام حرف‌های مرا از چشمان بارانیم می‌خواند و دیگر لازم نیست من چیزی را بر زبان بیاورم...



اینجا تمام غم‌های عالم را از یاد می‌بری



حال که می‌خواهم بروم دل کندن برایم سخت است انگار پاهایم توان ترک کردن حرمت را ندارد الان می‌فهمم چرا همیشه کبوترای حرمت را که نگاه می‌کنم به سمت ضریحت ذل زدن... اما احساس سبکی می‌کنم...انگار اینجا تمام غم‌های عالم را از یاد می‌بری...



نمی‌دانم امروز کدامین دست‌ها را خواهی گرفت و نهال آرزوی کدام غریب را به بار خواهی نشاند اما آقاجان تنها خواسته‌ام از تو این است هیچ وقت تنهایم مگذاری... http://hadidnews.com/vdcfvtd0.w6dtcagiiw.html
نام شما
آدرس ايميل شما